ناشنیده هایی از سرهنگ معزی از زبان عزیز پاک نژاد برادر شهید بزرگ شکرالله پاک نژاد
یکی دیگر از دوستان شورایی در مراسم سرهنگ بهزاد معزی آقای عزیزالله پاکنژاد بود. گویا آقای پاک نژاد خلوت های زیبایی با جناب سرهنگ معزی داشتند. او حرفهایش را اینطوری شروع کرد:
با سلام و درود خدمت خانم رجوی و همه یاران شورایی که در اینجا تشریف دارند؛ یاران جناب سرهنگ ما.
همهچیز را در مورد خوبیها و صفات برجسته جناب سرهنگ گفتند. از اینها میگذرم. ضمن تأیید همهٔ چیزهایی که گفته شد، یکچند خاطره کوتاه از سرهنگ دارم که همه را با هم میگویم؛ چون هر کدامش مربوط به یک سؤال بزرگی است که به من جواب داد.
اولین بار که من خدمت ایشان رسیدم، در یکی از جلساتی بود که با حضور مسؤل شورا در «اور» برگزار میشد. من برای اولین بار خدمتشان رسیده بودم.
موقعی که جلسه تمام شد، رفتیم سالن غذاخوری. دیدم آمد سراغ من و گفت: «سلام عزیز! حالت خوبه؟».
گفتم «آره، خوبم». گفت: «ببینم، تو عکسهای دیگهای از شکری نداری؟». منظورش برادرم شکرالله پاکنژاد بود. گفتم «چطور مگه؟».
گفت: «یکی دوتا بیشتر نیست. من دوست دارم بفهمم چه شکلی بود، چطوری بود».
آن موقع که اینترنت نبود. گفتم «هست. یواش یواش میدم دوستان توی نشریه مجاهد و توی ایرانزمین چاپ کنند».
گفت: «من دوست دارم یکی از عکسهای سبیلدارش را ببینم». من هم چند سال گشتم تا بالاخره یک عکس در یکی از مدارک تحصیلیاش که ۱۸ساله بود و سبیل داشت،
پیدا کردم. این عکس را با یک مطلب کوتاهی گذاشتم روی اینترنت. بعد رفتم به سرهنگ گفتم «دیدی؟».
گفت: «آره، دیدم». گفتم «چطور بود؟». با همان لبخند همیشگی و با آن صمیمیتش، سرش را تکان داد و به من جواب داد.
سالها افتخار همرزمی و همکاریاش را داشتم. افتخار دوستی عمیق و صمیمانهاش را داشتم. طبع شوخش، آن خصلتهای انسانیاش واقعاً استثنایی بود.
ناشنیده هایی از سرهنگ معزی از زبان عزیز پاک نژاد برادر شهید بزرگ شکرالله پاک نژاد
در هر دیداری، در هر کجا از صفا و بزرگمنشی واقعاً خارقالعادهاش من را غرق شادی میکرد.
این افتخار را هم داشتم که در آن سالهای اول در یک دفتر با هم کار میکردیم. بنابراین از صبح تا بعدازظهر که با هم بودیم، همیشه سؤالاتی از سرهنگ میکردم. یکی از سؤالاتی که در مورد جناب سرهنگ برای من خیلی مطرح بود و میخواستم چراییاش را بدانم، این بود:
به او گفتم «جناب سرهنگ! شما با این همه صفات انسانی، با این فروتنی، با این زندگی ساده، درون اون سیستم شاهنشاهی با اون زرق و برق، تجمل، تملق، دزدی، فساد و آدمهای سطحی، چهجوری با اینها تا میکردی؟
چهجوری خودتو تنظیم میکردی؟ حتماً خیلی سخت بود».
خیلی ساده گفت: «نه، من صفرصفر میکردم؛ هم با خودم صفرصفر بودم، هم با همه. حرف حسابی را میپذیرفتم. حرف بیربط را هم جواب میدادم؛ حالا هر کی میخواد باشه». در این مورد یک مثالی هم زد. گفت:
«یک دفعه با شاه داشتیم میرفتیم به یکی از این سفرهای شمالش. توی هواپیما بعد از چند دقیقه، آمد و برخلاف همهٔ مقررات گفت: من میخوام خودم هواپیما را ببرم. من میخواهم خودم هواپیما را هدایت کنم.
گفتم: خیلی خوب، بفرمایید هدایت کنید.
بعد از چند دقیقه نشست و من هم بغلش نشستم. او شروع به بردن هوایپما کرد. به من آن پایین را نشان داد و گفت: اینجا صحرای طبسه.
ناشنیده هایی از سرهنگ معزی از زبان عزیز پاک نژاد برادر شهید بزرگ شکرالله پاک نژاد
من هم بلافاصله گفتم: نه اینجا صحرای طبس نیست. اینجا فلان جاست.
گفت: نه نه نه، اینجا صحرای طبسه.
من هم گفتم: این نقشه، این هم رادار، این هم برنامه ما. این منطقه، فلان جاست. شاه یک دفعه برگشت و با تحکم گفت: من میگم اینجا صحرای طبسه، بنابراین هست!
من هم گفتم: خیلی خوب».
بعد سرهنگ این جملهٔ معروفش را گفت: «به این نتیجه رسیدم که دیکتاتورها اول خودشان را از همه اطرافیانشان جدا میکنند. بعد توی تنهایی خودشان به مالیخولیا دچار میشوند و فکر میکنند حرف فقط حرف آنهاست. توی این مورد فقط از تملق و چاپلوسی و بله قربان گفتن و اینها خوششان میآید. اگر کسی حرفشان را جواب بدهد، اینجوری جواب میدهند».
این نتیجهگیریی بود که سرهنگ بهعنوان یک خلبان برجسته در مورد این دستگاه میکرد و فاصلهیی که در همه زمینهها از این چیزها داشت و اینجوری روابطش را تنظیم میکرد.
یکی دیگر از خاطراتی که میگفت، در مورد سفر آخر شاه بود که او را برده بود مصر و مراکش. میگفت: «موقع برگشتن، خواستم هر جور شده هواپیما را با آن پرسنلی که میخواهند به انقلاب، انقلاب مردم بپیوندند، برگردانم.
شاه خیلی پیشنهاد داد و این حرفها. من گفتم نه، ما باید برگردیم، من باید برگردم. شاه یک دفعه یادش آمد و پرسید:
این هواپیما مال منه یا مال کس دیگه؟
من به شاه گفتم: نه، این مال کسی دیگهایه؛ مال مردمه».
بعد سرهنگ اضافه کرد: «از بس هواپیماهای کوچک و بزرگ را به اسم خودش کرده بود، آمارش از دستش دررفته بود.
بههرحال من توانستم این هواپیما را برگردانم به مردم و مورد استقبال هم قرار گرفتیم».
سرهنگ هیچ قرابتی با سیستم و دستگاه شاه و سلطنت و اطرافیان آنها نداشت. فکر کنم همهٔ اینها را توی خاطراتش گفته است.
سؤال دیگری که از سرهنگ کردم، در مورد مجاهدین بود. گفتم «خوب، با این اخلاق و روحیات و اعتقادات و این حرفهایی که داری، چطور مجاهدین را پیدا کردی؟».
گفت: «انقلاب که شد، خیلی دنبال صحبتهایی که میشد بودم. آن موقع هر کس در مورد اعتقادات و این حرفها، صحبتها میکرد.
حرفهای خمینی و اطرافیهایش و آخوندها اصلاً به دلم نمینشست. هی گوش میدادم ولی حتی یک جملهشان به دلم نمینشست.
اصلاً هرچی میگفتند، خلاف اون چیزهایی بود که من میخواستم. بنابراین تحقیق کردم و خواندم.
مخصوصا وقتی اسم مجاهدین را شنیدم، رفتم پی اینکه دیگران در موردشان گفته بودند؛ مثل آیتالله طالقانی و دیگران. رفتم دنبال کردم و خواندم.
دیدم واقعاً تمام آن چیزهایی که میگویند، مخصوصاً صحبتها و سخنرانیهای مسعود رجوی، دقیقاً روی همون نبض من حرکت میکنند.
ناشنیده هایی از سرهنگ معزی از زبان عزیز پاک نژاد برادر شهید بزرگ شکرالله پاک نژاد
تمام چیزهایی که میگفت، همان چیزهایی بود که من میخواستم و اعتقاد داشتم. داشتم اینها را بهشکل تازهیی میشنیدم. بنابراین خیلی ساده و روشن جذب مجاهدین شدم، عاشق مجاهدین شدم و همراه با سرگرد اسکندریان [پاکنژاد: سرگرد اسکندریان عزیز مان که اینجا هست و من به وی ارادت دارم و سلام میکنم] رفتیم به بنیاد علوی در خیابان پهلوی سابق که دفتر مجاهدین در آنجا بود.
آنجا بهعنوان هوادار مجاهدین ثبت نام کردیم».
در خاتمه دوست دارم بگویم که من یک دوست را، یک برادر را، یک همرزم شورایی را از دست دادهام. اگرچه خاطرههایش زیادند و همهشان در قلبم محفوظ. سرهنگ شورشگری بود از نسل دلاوران. از نسل دلاوران از جان گذشته بود.
سرهنگ سختی نبرد با ظلم و تباهی آخوندها را با تمام وجودش پذیرا شده بود. وجودش تجسم امید بود. این را واقعاً با اعتقادم میگویم، تجسم امید بود؛ مخصوصا برای خود من. تجسم امید و عزم جزم و اراده.
عزم جزم و ارادهٴ قوی داشت برای ریشهکن کردن این نظام پلید آخوندی. یک انسان استوار و معتقد به راه و آیینش در همهٔ زمینهها بود. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
مریم رجوی: آقای پاکنژاد! بسیار خوشحال شدم که دیدمتان
من آن دستنوشته شما یا دل نوشتهٔ شما را بعد از پرواز سرهنگ دیدم. بسیار بسیار به دل نشست و زیبا بود.
الآن هم خیلی خلاصه و مختصر گفتید شورشگری از نسل دلاوران بود، وجودش واقعاً تجسم امید بود. عزم جزمش و ارادهٴ زیادش برای ریشهکنی نظام آخوندی بهچشم میخورد. خیلی تشکر میکنم.