سارا معزی پدرش را با مشتهای پر از خاک و گلاب عاشقانه دفن کرد
این لحظه و این ساعت نه برای سارا باورکردنی بود نه برای امیر و نه برای دوستان بابا!
آخر! اول تا آخر بیماری دو هفته بیشتر طول نکشید!
حالا سارا و امیر دنبال جمعیتی هستند که پدر را بر دوش دارند به سمت مزارش میبرند. مزاری که بعد از سرنگونی شکافته خواهد شد و این پیکر عزیز به ایران بر خواهد گشت.
هوا سرد سرد است. پیکر سرهنگ معزی را غرق گلهای سفید در یک ماشین به سمت گورستان اورسوراوآز آوردند.
همه دخترها پدرشان را خیلی دوست دارند و همه پدرها دخترهایشان را و این برای هیچکس در خانه پوشیده نیست!
سارا در آخرین لحظات تا وقتی که از او جدا شود بر تابوت پدر چسبید، با او نجوا کرد.
توی ذهنش گفت: چرا تنهایم گذاشتی!
حرفهایی و روزهای با هم بودن را یادش می آید.
آخر سرهنگ همه اش شادمانی بود! هر جا که بود شور بود و شادمانی بود و عشق بود و دوست داشتن!
یادش افتاد! روزی گفته بود:وقتی آن بالا میروی عظمت کائنات را می بینی نصف دنیا شب است و نصف دنیا روز من برای این دیدار همیشه پرواز دم صبح را انتخاب میکردم.
حالا پدر پرواز کرده است پروازی دم صبح! این بار خدا را دیده است!
کسی آرام گفت: الان پیش خداست و حتما خدا در بهشت از او استقبال کرده! به او سلام داده و گفته است به بهشت من درآی بنده محبوب من!
و سرهنگ سلام نظامی داده و پرشور و سرزنده و جوان وارد بهشت شده است.
سارا در سرمای استخوان سوز سردی خاک را نمی فهمید!
مشتی گلاب بر پیکرش پاشید و تمام مدت مشت! مشت! مشت!
پدر را با مشتهای پر از خاک و گلاب عاشقانه دفن کرد!
همه آنهایی را که باید روی تابوتش گذاشت.
یکنفر هم مشتی از خاک ایران را برویش ریخت و او را نشان کرد.
سرهنگ را به امانت به خاک سپردند تا روزی که آزادی به میهن باز گردد و سارا و امیر و من و ما با هم! او را با خود به میهن برگردانیم!
تقدیم به سارا معزی