حاج آقا پدر حسین امسال و آن سال را قاطی کرده بود و با هم میدید
روی بهارخواب دراز کشیده و چشم دوخته بودم به آسمون، آسمونی که مدتها ندیده بودمش پر از ستاره بود.
با صدای علی دایی مامان میگه بیا شام حاضره به خودم اومدم، دختر خواهرم اسمش ستاره است. وقتی به دنیا اومد من زندان بودم ازم پرسیدن اسمشو چی بذاریم گفتم ستاره.
هر بار هم که صداش میزنم یاد زمین چمن امجدیه “هر شب ستارهای به زمین میکشند و باز این آسمان غمزده غرق ستارههاست”. می افتم! چه روزی بود!
موقع ناهار خواهرم گفت: علی فردا خونهای؟ خانم شکوهی میخواد بیاد دیدن مامان و گفت خیلی دوست داره که شما رو هم ببینه.
شکوهی؟
– شکوهی؟ کدام شکوهی، مادر کریمو میگی؟
– نه داداش، اسم پسرش کاظمه.
یکدفعه یادم افتاد وای، حسین! یادم افتاد فردا باید هر طوری بود میرفتم خونه پدر حسین.
به خواهرم گفتم از خانم شکوهی عذر خواهی کند من باید جایی بروم.
حاج آقا پدر حسین امسال و آن سال را قاطی کرده بود و با هم میدید
آدرس درست و حسابی نداشتم، فقط حدوداً میدونستم خونشون کجاست. باید با خاطرات اون حرکت میکردم و میرسیدم!
میگفت محلمون اونقد بزرگ نیست اما محله باحالیه، ۶تا کوچه فرعی داره و تو هر کوچه هم هشت تا خونه شمالی و جنوبی و کوچهها همه بنبستند، سر کوچمون هم یه پارکه، اسم کوچمون درخشانه و خونه ما تنها خونه ایه که بالای سردرش آیه “و ان یکاد…” حک شده.
چه صفایی داشت، وقتی از باباش حرف میزد. میگفت: بابام، هیکل آه، برای خودش پهلوانیه، قدبلند، توپر، لوطیمسلک، توی محلمون خیلی برو بیا داره و بهش خیلی احترام میذارند.
آدم پاک و مومنیه، اصلاً یه پارچه مرده، خنده از لباش نمیره، امان از وقتی که میخنده، مثه بچهها میشه، از خنده غش میکنه، وقتی که میبینم اوقاتش تلخه و از یه چیزی عصبانیه، بهش میگم “حاجی، خنده”، یعنی اینکه بیخیالش شو،
البته کسی جرأت نمیکنه از این حرفها بهش بزنه، تو بچهها و فک و فامیل من تنها کسیام که تکهکلامش “حاجی، خنده”ست اونم چیزی بهم نمیگه. خوشش میاد.
رسیده بودم پشت در!
یکی درو واز کرد. سراغ حاجی رو گرفتم، گفت بعد از نماز مغرب معمولاً تو خونه نمیمونه، میزنه بیرون، سر محلمون یک درخت توته، میره مدتی اونجا میشینه و بعد برمیگرده خونه، فک کنم الآن اونجاست.
راه افتادم. وقتی نزدیک درخت شدم، هنوز اونجا نشسته بود.
تو خودش بود، زیر لب زمزمه میکرد، از اون فاصله نمیفهمیدم چی میگه، اما طنین صداش خیلی غمگین و محزون بود. نزدیک شدم و آروم گفتم
سلام حاجی،
حاج آقا پدر حسین امسال و آن سال را قاطی کرده بود و با هم میدید – بازماندگان قتل عام ۶۷
سرشو بطرف صدا چرخوند، با باز و بستن چشاش، جواب سلاممو داد و دوباره تو خودش فرو رفت.
با اینکه کنار درخت دوزانو نشسته بود، اما هنوز میشد «بابام، هیکل آه» رو دید.
می خواستم هر جور شده با حاجی حرف بزنم، شاید دیگه فرصتی دست نمیداد اما اون حسابی تو دنیای خودش بود.
مونده بودم چیکار کنم، یهو یاد حرف حسین افتادم، تموم جرأت و جسارتمو خرج کردم و با صدایی که خودم هم بزور میشنیدم، گفتم سلام، «حاجی، خنده».
یه لحظه احساس کردم توی هوا معلقم. به خودم که اومدم یقهمو گرفته داره گلومو فشار میده. کم مونده بود خفه شم. تو چشام زل زد و گفت:
به چه اجازهای منو اینجوری صدا زدی؟ فقط یه نفر؛ فقط یه نفر اجازه داشت منو اینجوری صدا کنه، چند سالیه که هیچکس منو با این اسم صدا نکرده!
یه دقیقه بعد آروم شد و دستشو از روی گلوم یواش برداشت. دوباره براق شد و با عصبانیت گفت تو کی هستی؟
نمیدونستم چکار کنم و چی بگم.
میدونستم که کیام اما نمیتونستم به زبون بیارم.
گفتم: حاجی، حسین قبل از اینکه بره، ازم قول گرفت، اگه موندم، بیام و دست و روی شما را ببوسم و طلب حلالیت کنم.
تا گفتم حسین یکدفعه زل زد تو چشام، آهسته پرسید، حسین، تویی بابا؟
اون طناب چی بود توی ساکت! وقتی ساکو گرفتم طنابو انداختم گردنم بوی تو رو میداد!
تو صورتم نگاه میکرد و اشک میریخت. سرش را آرام پایین انداخت.
و گفت: دم غرب بود که نامردای بیشرف اومدن دم خونه، پرسیدم، چه کار دارید، اینکه ساک حسینه، دست شما چیکار میکنه، پس خودش کو؟ یکی شون گفت حکم امام اجرا شده، زانوهام شل شد!
راستی بابا چقدر لاغر شدی! چیزی بهتون نمیدن بخورین؟ چرا اینجوری شدی؟
یادته گفتی: ، «حاجی، خنده». اونجا تازه فهمیدم چقدر دوست دارم…
صدای حاجی آروم شد. دیگه نمیفهمیدم چی میگه انگار با خودش داشت حرف میزد.
زمان را قاطی کرده بود و از امروز به آن روز میرفت
دوباره گفت: دلم برات تنگ شده بود. یادته گفتی هر وقت بخندی من رو می بینی!
وقتی ساک رو از پاسداراه گرفتم چنان خندیدم که هر دو ترسیدن و فرار کردن! من خندیدم از اون خنده هایی که حسین دوست داشت. میخواستم ببینمش.
غروب که میشه، دلم میگیره، میام اینجا میشینم زیردرخت توت چند دقیقهای با حسین درد دل میکنم و بعد به یادش با خنده میرم خونه.
به من نگفتن کجا خاکش کردن برای همین من هر روز میام زیر این درخت و تا وقتی دل خنده داشته باشم اون پیشم هست!
حسین مامانت خونه بود؟ …
بعد راهش را کشید و رفت به سمت خانه ای که بالایش و ان یکاد نوشته بود و در را پشت سرش بست!
رضا محمدی (با اندکی تخلیص)