آخرین لحظه میخواستم سوار ماشین بشوم آن صدا همه ما را شوکه کرد!
صبح یکی از روزهای آخر تیرماه با تیم برای نصب بنر رفته بودیم! محل را از قبل شناسایی کرده و آماده انجام کار بودیم! سروی پارچه را که در کیفش تا کرده بود بیرون آورد و روی پا داشت صاف میکرد و آماده نصب میشدیم!
اینجا یک کوچه ده متری بود که سر آن سارا ایستاده بود و پایین تر هم هانیه! ترانه در پشت و روبروی تصویر آماده گرفتن فیلم ایستاده بود!
من هماهنگی تیم بودم و حواسم به اطراف و علامتهای طرفین بود که اگر موضوعی پیش بیاید سریع جمع و عادیسازی کنیم!
طبق توجیه ماشین هم روشن و آماده بود!
راننده (مهری) روز قبل به محل آمده و مسیر رفت و برگشت را هم شناسایی کرده و راههای خروج را مشرف بود!
شروع کردیم! با توجه به اینکه آماده سازیها از قبل انجام شده بود نصب بنر کار زیادی نداشت سریع نصب کردیم هانیه و سارا سوار شدند! ترانه هم خودش را رساند!
در هوای خنک صبح زود اما من گرمم شده بود! آخرین لحظه میخواستم سوار ماشین بشوم صدای کف زدن شنیدم به بالا نگاه کردم! چند پنجره رو به کوچه باز و ما را تشویق میکردند.
یکی از خانمها با صدای بلند گفت: بهشون سلام برسون عزیزم! اینجا همه با شما هستن!
بگو: ما همه گردهمایی رو دیدیم!
و یکی دیگر گفت: بگو منتظرشون هستیم!
و مرد جوانی فریاد زد درود بر خانم رجوی
من نمیدانستم چی بگم در حالیکه چشمهایم پر اشک بود، دستی تکان دادم و سوار ماشین شدم!
به مهری گفتم حرکت کند! توی مسیر هانیه گفت: ما رو بگو که فک کردیم داریم کار مخفی میکنیم! ینی اینا از اول تا آخر داشتن ما رور مانیتور میکردن! ایول بابا
و مهری گفت: چند بار من سر و ته این کوچه رو متر کردم و راه پیدا کردم! اینا که همه خودی بودن!
باز دوباره هاینه گفت: ایول بابا